سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه شیفته بازی و دل باخته سرگرمی و طرب است، خردورزی نکرده است . [امام علی علیه السلام]
آرماگدون
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  •  

    اپیزود اول : فاحشه

    این جوری بود که فقط برای خوشامد تو، مثل کاهنه ای در معبد، جلوشان زانو می زدم، موهام جلو چشمم را می گرفت و سرم را خم می کردم و آن سوسن های لطیف را در دهن می گرفتم . تا این که یک روز به این فکر افتادم که اگر خودم را وقف این رومئوهای بچه سال کرده ام به خاطر این نیست که تو، ازم خواسته ای، بلکه در آن ته و توی وجودم این کار را به خاطر خودم می کردم، برای این که دوباره آن طعم قدیمی و فراموش شده، آن جریان تلخ و شیرین را که از گلویم پایین می رفت بچشم، طعم قدرت را بچشم. آخر، من وقتی عشق بازی را به آن پسر بچه ها یاد می دادم، این را به اشان نشان می دادم که زن واقعی چه جور چیزی است.

    زن واقعی جوال گندم نیست که بگذارد هر مردی بیندازدش روی تخت، همانطور که مرد واقعی یک نرینه ی حشری متجاوز نیست، بلکه این شجاعت را دارد که بگذارد به اش تجاوز کنند. این بود که به آن جوان ها یاد دادم چطور لذتشان را با دیگری تقسیم کنند، بی آن که از کار خودشان خجالت بکشند، به اشان یاد دادم که چطور با خودشان سخاوتمند باشند. وقتی از پیش من می رفتند دیگر خیالشان از بابت رابطه های بعدیشان راحت بود، دیگر می توانستند مثل خروسی مغرور جلو دخترها سرشان را بالا بگیرند و راه بروند.

    آخر هر چه باشد، می بایست یک نفر به این جوان ها یاد می داد که چطور پا پیش بگذارند، می بایست کسی به اشان قدم اول را یاد می داد، و به همین دلیل بود که همه اشان به سراغ ایزابل لانگرا می آمدند.

    غرق احساس گناه بودند، مثل لای و لجن ته گودال، بدجنس و موذی مثل دُرد ته قوری قهوه، چون پسر جان، در کنار ایزابل لانگرا همه چیز مجاز است، هیچی ممنوع نیست ، ما فقط یک بهشت داریم و آن هم جسممان است، همان که تنها سرچشمه لذتمان هم هست، و ایزابل این را به ما می فهماند که لذت می تواند ما را تا ابد زنده نگه دارد، می تواند ما را تبدیل به خدایان کند، البته فقط برای مدتی کوتاه، اما پسر جان همین مدت کوتاه کافی است، چون وقتی لذت را شناختی دیگر از مرگ نمی ترسی . پس ساکت باش، پسر جان، آرام باش ، همین جا میان بازوهای ایزابل لانگرا لانه کن، هیچ کس خبر نمی شود که تو میان بازوهای من می لرزیدی، چون من ایزابل لانگرا هستم، زن هرزه ی روی زمین، و من به حق مسیح که دارد تماشایمان می کند قسم می خورم که اینجا هیچ کس نمی داند چیزی که تو می خواستی زندگی همیشگی بود، چیزی که واقعا می خواستی این بود که هیچ وقت نمیری.

     

    اپیزود دوم : قدیسه

    من ایزابل لوبرسا، همان سال اول ازدواجمان، وقتی شنیدم ایزابل معشوقه ی تو شده، فکر می کردم بدبخت ترین زن روی زمینم. همیشه می دانستم چه وقت از خانه ی او می آیی، این را از سنگینی دستت که به گردنم می گذاشتی می فهمیدم، یا وقتی نگاهت را آرام آرام مثل جرقه های آتش روی اندام من می کشیدی.

    انگار وقتی هم که پیش او نبودی، خاطره اش سوارت می شد، بر پشتت می نشست و بی رحمانه با مشت و لگد می کوبیدت، عذابت می داد تا دوباره به سراغش بروی . پس چاره ای نداشتم جز اینکه خودم را به تو تسلیم کنم.

    وقتی بالای سرم خم می شدی، چشم هام را فراخ می کردم تا از بالای شانه هات نگاه کنم، تا از پیش چشمم دور نشود، تا مبادا، حتی به اشتباه، به این فکر بیفتد که تسلیمش شده ام.

    بعد، تصمیم گرفتم از راه های دیگر تو را به سوی خودم بکشم، با آن عقل باستانی که از مادرم به ارث برده بودم و مادرم از مادرش گرفته بود.

    از آن به بعد، دستمال سفره ات را توی حلقه ی نقره ای کنار بشقابت می گذاشتم، توی لیوان آبت آب لیمو می ریختم، ملافه های کتانی ات را زیر آفتاب روی ورق های حلبی پهن می کردم . بعد ملافه ها را که هنوز گرم بود روی تخت تو می کشیدم.اول پشتشان را زیر آفتاب پهن می کردم و بعد از رو تا می زدمشان تا وقتی تو بالاخره به بستر آمدی از رایحه ی لطیف گل سرخ کیف کنی .

    حروف اول نامت را که مثل تاک های عاشق در هم پیچیده بود زیر دست لختت می گذاشتم تا پیمان مقدس ازدواجمان را به یادت بیارد. اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود، الماس هایی بود که توی باد می پاشیدم، مرواریدهایی که روی کپه ای کود می انداختم.

    سال ها همین جور می گذشت و از برکت وجود ایزابل لانگرا من دوباره خودم را آدم به درد بخوری می دیدم. فکر کردن به او مرا از اهمیت وظایف زن خانه باخبر می کرد . از آن به بعد یکسر مواظب بودم چقدر آرد و شکر در آشپزخانه داریم، با دقت تمام ظرف های نقره ای مهمانخانه را می شمردم تا مطمئن شوم هیچ کدامشان گم نشده . فقط آن وقت بود که با خیال راحت کنار تو دراز می کشیدم، چون می دانستم وظیفه ام را انجام داده ام و مراقب اموال تو بوده ام.

    فکر می کردم توی این جنگ شکست خورده ام ... اما همین که چشمم به او افتاد تمام تنم وا رفت ... و بعد وقتی به این فکر افتادم که این زن چقدر تو را دوست داشته، هوس کردم در آغوش بگیرمش، دلم میخواست به اش بگویم :« ایزابل، بیا با هم دوست باشیم، محض رضای خدا بیا ببخشیم و فراموش کنیم .»

    این خون دمدمی خائن که از همین حالا دارد پاشنه هایم را لک می اندازد، لکه هایی به همان رنگ باشکوه زننده، همان رنگی که همیشه دوست می داشتم، رنگ لاک آلبالویی.

     



    سهیلا ::: دوشنبه 86/1/6::: ساعت 3:15 صبح
    تفکرات شما: نظر
    موضوعات یادداشت: زندگی

    چشمهای ترک خورده ی هزار چاک که به افق می دوزند تا بازیگر بزرگ رل خود را بازی کند

    آدمکهایی که شبیه سیه چرده های خیمه شب بازی از زندگی آویزانند و صبح تا شب بالا و پایین هم را می خورند

    وای که چه زنجیره ی رو به زوالی

    وتو دوام نمی آوری چرا که کوچکترین ناخن از هزار پستوی این مردابی یا نیستی زیرا

    بندها یکی یکی در هم می پیچند و تو هر روز در بندتر از قبل

    و اسکیپ جایی با دسر مغز خورده شده

    نقشها هم را تکه تکه می کنند و این رزیدنت اویل را توی کله ات می کند

    به اندازه تمام سالهای تلف شده انصراف داده ای و باز تلنگر می خوری که پیشتر روی

    متاسفم از تمام عروسکهایی که پلم شدند

    و از این دنیا که قانون یا می خوری یا می خورنت حاکم است

    ناچاریم

    می چاپی یا چاپیده می شوی و این ماحصل مصدری چاپیدن است

    این قانون کیهان است شاید

    نمی توانی معکوس بکشی

    چرا که لجنهایی که پشت سرتند وجودت را می بلعند

    شاید چند روز پیش بود که یه دهن به اندازه دنیا خندیدم

    وای خدایکم آیا چروکهای خیمه شب بازی هم نیمی از تواند

    فقط می دانی که یک حسی شبیه امواج بیقرار دریا، بلا نسبت خر به وجودت چنگ می زنند

    و چه حس مبهمیست که در من شورش کرده....!



    سهیلا ::: پنج شنبه 85/8/25::: ساعت 1:57 صبح
    تفکرات شما: نظر
    موضوعات یادداشت: زندگی

    صفیه خانم صبحها کنار باغچه می نشست و موی طلایی محترم را شانه می زد. محترم خود با شانه ای چوبی که دندانه های بلندی داشت، طرف دیگر خرمن مویش را خار می کرد تا مثل آبشار سرازیر شود روی شانه های سفیدش.

    صفیه خانم طرّه گیسویش را می گرفت و هر طرف را سه قسمت می کرد. هر کدام را که می بافت نوازشش میکرد و می رفت سراغ آن یکی. دلم می خواست آن زنجیره های طلا را می چیدم و در جایی که هیچ کس نداند کجاست، قایم می کردم.

    من و محترم، خواب بعداز ظهرهای تابستان را دوست نداشتیم. تا گرم شدن چشم مادرها، سر را روی متکا می گذاشتیم و خود را به خواب می زدیم. بعد پا می شدیم و آهسته به راه پله پشت بام می رفتیم. پشت در خرپشته می نشستیم و زن و شوهر بازی می کردیم. من که پسر بودم آقای خانه می شدم .غذایی که آورده بودم به او می دادم تا بریزد توی قابلمه کوچکش و سر اجاق بگذارد .

    اجاق ما دو نیمه آجر و شمع نیم سوخته ای بود که از ترس مادرها تو هزار سوراخ سنبه قایمش می کردیم. کمی که از شمع می سوخت، غذا حاضر بود. محترم دو نعلبکی گِلی را که پدرم از شاه عبدالعظیم برایش خریده بود، پر از خوراکی می کرد. قاشقم را با گل بوته های درشت دامنش برق می انداخت. یعنی که شسته است و گاهی هم با آب دهان می لیسیدش تا مثلا تمیز تمیز شود.

    همیشه غذایم را زودتر تمام می کردم تا سهم او را هم بخورم . گاهی که سرش کلاه نمی رفت، نعلبکی را از دستش می قاپیدم و او بغض آلود یا با لبی خندان به غذا خوردنم نگاه می کرد، که شبیه مردی گرسنه بود. انگار که من پدرش هستم و او صفیه خانم . شوهری حریص و ظالم که فقط به خودش فکر می کند .

    قرار گذاشته بودیم، خواب مادرها که سنگین سنگین شد، آب تنی کنیم. بیشتر وقتها من بهانه ای می تراشیدم و او را روانه حوض می کردم . میدانستم که نباید بدن لخت هم را ببینیم. می دویدم طرف اتاق رو به حیاط و گوشه پشت دری را کنار می زدم. او آهسته می سرید توی آب و تا گردن فرو می رفت . مثل پدرم بلد بود، دستانش را زیر سر بگذارد و روی آب بخوابد.

    بعد از آب تنی بر می گشتیم به جایی که بودیم تا اگر موهای سرمان خیس شده، خشک کنیم. هر بار او با آب وتاب می گفت:«اگر گفتی چرا زودی از حوض آمدم بیرون؟» من می گفتم که نمی دانم. و او با هیجان از یک ماهی قرمز می گفت که می خواسته گازش بگیرد . بعد غش غش می خندیدیم و او پنجه های مشت کرده اش را با شوق روی لپهای سرخش می فشرد مرا نیشگون می گرفت و می گفت:«این جوری گاز می گرفت ، این جوری ، این جوری .»



    سهیلا ::: دوشنبه 85/8/8::: ساعت 9:17 عصر
    تفکرات شما: نظر
    موضوعات یادداشت: زندگی

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    کل بازدید :6409

    >>اوقات شرعی <<

    >>لوگوی آرما<<
    آرماگدون

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<