سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]
کودکانه ها و ورودم به اینجا - آرماگدون
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • صفیه خانم صبحها کنار باغچه می نشست و موی طلایی محترم را شانه می زد. محترم خود با شانه ای چوبی که دندانه های بلندی داشت، طرف دیگر خرمن مویش را خار می کرد تا مثل آبشار سرازیر شود روی شانه های سفیدش.

    صفیه خانم طرّه گیسویش را می گرفت و هر طرف را سه قسمت می کرد. هر کدام را که می بافت نوازشش میکرد و می رفت سراغ آن یکی. دلم می خواست آن زنجیره های طلا را می چیدم و در جایی که هیچ کس نداند کجاست، قایم می کردم.

    من و محترم، خواب بعداز ظهرهای تابستان را دوست نداشتیم. تا گرم شدن چشم مادرها، سر را روی متکا می گذاشتیم و خود را به خواب می زدیم. بعد پا می شدیم و آهسته به راه پله پشت بام می رفتیم. پشت در خرپشته می نشستیم و زن و شوهر بازی می کردیم. من که پسر بودم آقای خانه می شدم .غذایی که آورده بودم به او می دادم تا بریزد توی قابلمه کوچکش و سر اجاق بگذارد .

    اجاق ما دو نیمه آجر و شمع نیم سوخته ای بود که از ترس مادرها تو هزار سوراخ سنبه قایمش می کردیم. کمی که از شمع می سوخت، غذا حاضر بود. محترم دو نعلبکی گِلی را که پدرم از شاه عبدالعظیم برایش خریده بود، پر از خوراکی می کرد. قاشقم را با گل بوته های درشت دامنش برق می انداخت. یعنی که شسته است و گاهی هم با آب دهان می لیسیدش تا مثلا تمیز تمیز شود.

    همیشه غذایم را زودتر تمام می کردم تا سهم او را هم بخورم . گاهی که سرش کلاه نمی رفت، نعلبکی را از دستش می قاپیدم و او بغض آلود یا با لبی خندان به غذا خوردنم نگاه می کرد، که شبیه مردی گرسنه بود. انگار که من پدرش هستم و او صفیه خانم . شوهری حریص و ظالم که فقط به خودش فکر می کند .

    قرار گذاشته بودیم، خواب مادرها که سنگین سنگین شد، آب تنی کنیم. بیشتر وقتها من بهانه ای می تراشیدم و او را روانه حوض می کردم . میدانستم که نباید بدن لخت هم را ببینیم. می دویدم طرف اتاق رو به حیاط و گوشه پشت دری را کنار می زدم. او آهسته می سرید توی آب و تا گردن فرو می رفت . مثل پدرم بلد بود، دستانش را زیر سر بگذارد و روی آب بخوابد.

    بعد از آب تنی بر می گشتیم به جایی که بودیم تا اگر موهای سرمان خیس شده، خشک کنیم. هر بار او با آب وتاب می گفت:«اگر گفتی چرا زودی از حوض آمدم بیرون؟» من می گفتم که نمی دانم. و او با هیجان از یک ماهی قرمز می گفت که می خواسته گازش بگیرد . بعد غش غش می خندیدیم و او پنجه های مشت کرده اش را با شوق روی لپهای سرخش می فشرد مرا نیشگون می گرفت و می گفت:«این جوری گاز می گرفت ، این جوری ، این جوری .»



    سهیلا ::: دوشنبه 85/8/8::: ساعت 9:17 عصر
    تفکرات شما: نظر
    موضوعات یادداشت: زندگی

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 3
    کل بازدید :6417

    >>اوقات شرعی <<

    >>لوگوی آرما<<
    کودکانه ها و ورودم به اینجا - آرماگدون

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<